یاسین حسین زاده
شب توتم
فیلمی که خیلی وقت بود منتظر دیدن آن بودم و برای تماشایش لحظه شماری می کردم، اما نه تنها نتوانست من را راضی از تماشاخانه بدرقه کند بلکه مثل آواری بر روی سرم ریخت؛ بازی بدون اکت و بیان خاصی که شخصیت اول به نمایش می گذارد با دوربینی لرزان سرشار از شات های اینسرت اما افسوس که بی استفاده می ماند. فیلمی که طول می کشد اما مخاطب را با خود همراه نمیکند. فیلمی با فیلمنامه ای پیچ خورده که گره کورش حتی با پایان داستان نیز در ذهن اکثریت مخاطبانش باز نمی شود. فضای وهم آلود فیلم سرشار از بی نوری و بی رنگی (که فقط نمایانگر فضایی وحشتناک است) عناصری بوده که با از دست دادن آنها اصالتش را به راحتی از دست می دهد. اثری که با پایان یافتنش در واقع تا حدودی بدون اینکه ایده خاصی داشته باشد مخاطب را از خودش دلزده می کند.
فیلم انگار پرچم دار سینمای وحشت است اما نمی تواند حتی بترساند! نمی تواند بدون نشان دادن عنصری به اسم “خون” جذابیت به کار ببخشد. هیجانی که هیچوقت به اوج خود نمی رسد و تعلیقی که نیمه کاره رها می شود؛ نداشتن دیالوگ و حتی نداشتن اکت و حرکت خاصی در فیلم، این نمایش را کدر و بی تحرک و مرده می کند.
در نهایت باید بگویم که فیلم اصلا راضی کننده نبوده و نتوانسته که حرف خودش را واضح و صریح به مخاطب منتقل کند.
بهتر از نیل آرمسترانگ
فضایی سرد، المان های رویایی، و تنها چهار کودک. شاید همین عناصر کافی باشد تا ما یک فضای رویاگونه و پر از تداعی های ذهنی را شاهد باشیم. فیلمی که ابتدا بصورت رویایی شیرین دنبال می شود تا انسان را به سمت توئیست نهایی رهنمون سازد. بازی بسیار خوب چهار کاراکتر اصلی، شات های استادانه و به جا و طراحی صحنه ای که با روایت فیلم همخوانی دارد مخاطب را به دنبال خود به دنیای فیلم و جستجوی فیلم تا پایانش سوق می دهد، اما داستان به همین سادگی و شیرینی ای که فکر می شود نیست، سوالی که بیننده را درگیر می کند این است: چرا این کودکان به فکر سفر به ماه هستند؟ اتفاقات در چه مکانی در حال رخ دادن است و یا در نهایت قرار است چه شود؟ بعد از گذشت نیمی از فیلم و سفر انجام شده به کهکشان (به صورت خیالی) شخصیتی که به اصطلاح (کُپُل) نامیده می شود به ماه رفته و کاراکتر اصلی فیلم در فضایی که به یک اتاق شباهت دارد خود را می بیند. خانومی با یک روپوش سفید وارد شده و اولین سوال مخاطب پاسخ داده می شود: اینجا یک بیمارستان است!
چهار تخت که یکی از آنها خالی است. به ماه رفتن کپل به معنی فوت شدن اوست! بعد از اینکه پرستار کلاه فضانوردی را از سر پسر بچه برمیدارد ما متوجه میشویم که همه این کودکان، کودکانی سرطانی اند و کپل به علت سرطان حالا دیگر پیش دوستانش نیست… فکر می کنم اگر داستان همینجا پایان می یافت فیلم، به یک اثر قدرتمند بدل می شد که از مخاطبش خنده های به جا گرفته و احساسات او را نسبت به کودکان سرطانی جریحه دار کرده است. شات های خوب، فیلمبرداری خوب، بازی عالی و فیلمنامه ای که باعث همدردی مخاطب با جامعه مدنظر سازنده فیلم می شود. اما بزرگترین اشتباه همینجا رخ می دهد، وقتی کارگردان سعی می کند فیلم را ادامه بدهد و روایت را غم انگیز تر کند، از اینجا انزجار رشد می کند. حرکات و دیالوگ های اضافه و داستانی که هر لحظه بصورتی اغراق شده به نمایش در می آید؛ و در پایان فیلم شخصیت اصلی داستان نیز از زمین کنده شده و به آسمان یا اصطلاحا ماه می رود. فیلم بازی های درست و در عین حال استادانه شات های درست را به باد داده و روایت بیش از حد جویده شده اش مخاطب را از خود متنفر می کند. ای کاش که فیلم در همان نقطه تمام می شد، اگر این اتفاق می افتاد می شد گفت که این فیلم بهترین فیلم باکس روز دوم بازخوانی نهال بود، اما افسوس که این اتفاق هرگز رخ نداد.
حانیه سادات عبد اللهی
آن بالا
فیلم با نمایی سوال برانگیز آغاز میشود و عملی را نشان میدهد که مرموز است. با ایجاد پرسش فیلم روند روایتش را آغاز و مخاطبش را همراه میکند. از نظر داستانی، فیلم فضای غریبی را به تصویر میکشد. پدری تعصبی و خرافاتی از طرفی دیگر برادر و خواهری تحت سلطه پدر.
ایده داستان جالب است اما انگار تلاشی برای ایجاد ارتباط باورپذیر میان مخاطب با فضای داستان نمیکند. توصیف پدر بگونهای است که ابهامات بیجوابی را در فیلم رها میسازد. با توجه به مدت زمانی که فیلم برای خود اختصاص داده و دیالوگ محور بودنش در پیشبرد داستان، چرا این سوالات را اینگونه رها میکند؟
مثلا احترام به مخاطب میتواند دلیلی باشد، اما برای باورپذیری چنین جهانی شاید به حضور چند دیالوگ دیگر نیز نیاز بود که در ادامه این سوال، چرا در پوستر فیلم از تصویر پدر استفاده شده وقتی اینگونه مبهم او را تعریف میکند؟ اصلا جایگاهش در پوستر برای چیست؟
فیلم در کل سعی کرده تا در روایت خود تا حدی از نظر علت و معلولی چینش درستی داشته باشد، اما همچنان ابهامات خود را داراست. مثلا چگونه چنین پدر مستبدی به این راحتی مغلوب فرزندانش شد؟ درست است که تمرکز روی تصمیم پسر و انتخابش است اما چنین مواردی میتواند مخاطب را از فیلم پس بزند. یا حتی دلیل وجود آن گوشی در آنجا و یا چگونگی ارتباط با رسول؟
از نظر کارگردانی سعی شده در مدیوم استاندارد سینما حرکت کند و نماهای متنوع داشته باشد و از طریق دکوپاژ، مشخص میکند که پسر شخصیت اصلی است و در مقابل پدر قرار دارد. همچنین حرکت میان تصویر ذهنی و تفکرات پسر با واقعیت بصورتی اتفاق می افتد که با دیالوگ تکرار شونده خواهر، این انتقال فضایی صورت میگیرد.
فیلم از این جهت در نماهایی رویکرد جالبی ارائه داده است. اما در کلیتِ فیلم، در بعد بصری اتفاق قابل توجهی شکل نگرفته است. با وجود این درونمایه ریتم بسیار یکنواختی دارد و تلاشی برای ایجاد تنوع در ریتم نداشته، انگار مخاطب را مانند نظاره گری خنثی همراه کرده است. و نکته دیگر درباره فیلم که جای سوال دارد عدم شباهت ظاهری این سه شخصیت بهم دیگر است .علت این انتخاب چیست؟ شاید اگر این شباهت بیشتر بود، از نظر دراماتیک مورد توجه بیشتری میتوانست قرار بگیرد؛ شاید هم خیر.
اینگونه میتوانم بگویم که فیلم در کلیت سعی کرده فرم و ساختار خودش رو حفظ کند و تفکری داشته باشد اما از نظر داستانی نمیتوان نقدهارا نادیده گرفت.شاید حتی حس شود که تصمیمات خلاقانهای در پی روند همین روایت صورت نگرفته است که این موضوع باعث میشود فیلم تفاوت خاصی با سایر فیلمهای مشابه نداشته باشد.
آرام گاه
داستان فیلم روی یکی از احساسی ترین روابط انسانی تمرکز دارد: مادر و فرزند! درباره فیلم گمان میکنم نظرات، شباهتهای زیادی با هم داشته باشند (صرف محتوا و فرم بصری اثر). اما درباره درونمایه مذهبی فیلم صحبت کنیم. فیلم از همان ابتدا با دومین نما که قابی ثابت است، فرم خود را بطور کامل مشخص و معرفی میکند. در این جنس از فرم تصویری فیلمها میتوان گفت ترکیب بندی، عنصر قابل توجهی است که می توان بدان اشاره کرد. قاب ها در اینجا اکثرا در تعادل هستند، گاه متقارن و گاه نامتقارن؛ اما نکته جالب برای من در ادامه بحث، آن بود که فیلم در بطن داستان خود مذهب را خیلی درونی وارد کرده است. بگونهای که در این تعادلها، تنها عنصر معوج تصویر، تابلو هایی با عناوین مذهبی هستند که در دو نما این مورد بچشم میخورد. شخصیت زن، پوششی دارد که او را نسبتا مذهبی نشان میدهد. اما با اشاره به نماهایی که گفته شد، انگار زن از توسل به مذهب دست کشیده و تنها به عنوان صرف انسان دارد با احساسیترین تصمیم زندگیاش مواجه میشود. میخواهد نوزادش با احترام دفن شود. برای من، جدای از تمام ویژگی های مورد بحث فیلم، این موضوع مورد توجه بود که فیلمساز از نظر بصری سعی کرده، مفاهیم خود را منتقل کرده و از طراحی صحنه و تصویر، کمک بگیرد.
غزل کمایی
بهتر از نیل ارمسترانگ
فیلم با نریشن کودکی آغاز می شود که قصه ای از سفر به مریخ و ماه را تعریف میکند. در ادامه، او و کودکان دیگری را می بینیم که درون فضاپیمایشان قصد دارند به ماه سفر کنند. میزانسن، طراحی صحنه و پالت رنگی به خوبی در خدمت روایت هستند و فضای کودکانه ای را ترسیم کرده اند. فضای کودکانه ای که با عنصر خیال پردازی در هم آمیخته شده و عناصر صحنه مانند شیشه های رنگارنگ داروها، لباس ها و لوکیشن فضاپیما نیز با این جهان رویایی عجین شده اند. اما در پایان متوجه می شویم که این جهان خلق شده، تنها ذهنیات چند کودک مبتلا به سرطان بودند. آن ها مرگ را همچون سیاره ای دیدند که باید آن را کشف کنند. نماهایی که آن ها روی پنجه ی پا می ایستند و از زمین بلند می شوند هم بیانگر همین موضوع است و به سفرشان اشاره دارد. در تیتراژ پایانی نیز دریچه ای از آسمان میبینیم که دمپایی شخصیت اصلی در میان آن معلق است. آن ها سرانجام به آسمان سفر کردند!
آن بالا
در نمای آغازین، فیلمبرداری از زیر تخت گرفته شده و همزمان صدای خش خشی می شنویم. از همین ابتدا فضای وهم انگیزی برای مخاطب شکل گرفته است. در ادامه با پدری مواجه می شویم که با عقاید تحجرآمیز خود، فرزندانش را آزار می دهد. استفاده از پالت رنگی قهوه ای، مشکی و لوکیشن زیرزمین به بیان این روایت تلخ کمک میکند. اما آن دو در تمنای آزاد شدن از این بند هستند. و هنگامی که از رویایشان حرف می زنند استفاده از نورهای پرمایه را در فیلم میبینیم. در نهایت فرار می کنند. جایی به ناچار از هم جدا می شوند و در نمای پایانی، پسر به عقب نگاه میکند. آن ها از چنگ استبداد گریخته اند اما بعد از آن به کجا می روند؟ آیا همراه هم هستند؟ سرنوشتشان هنوز نامشخص هست…
محدثه مسگرپور
فاش
سیامک وقتی در مقابل سامان به آزادی نسبی و پیروزی روانی میرسد، بُعدها و تعلقات فیزیکی خودش را هم از او رها میکند. در طول فیلم موقعیتهایی میبینیم متضاد با آنچه باید باشد؛ مثلا وقتی سیامک، خودش را بعد از حرفهای پر از دستکاریهای ذهنی (manipulation) سامان میزند یا وقتی خانه او، معنای خانه و امن بودنش را از دست میدهد؛ این «تضاد» در نهایت میچرخد و این بار به نفع و سود سیامک است. میبینیم سیامک خودش به اتاقی که در آن حبس شده بوده برمی گردد و آن را امن میکند. زخمش را باندپیچی میکند در حالیکه در همان وقت، سامان زیر لگد طلبکاران است.
بهتر از نیل آرمسترانگ
تماشای این فیلم شاید برای بار دوم دلنشینتر باشد؛ چون آنموقع سفر بچهها در سفینه را نه به چشم یک بازی کودکانه، که داستانی میبینیم برای تعریف و توجیه مرگ و زندگیِ بعد آن در «سرزمین سرخ». «کپل» مدتی زودتر از بقیه، با اینکه به آن اعتراض میکنند، اما با خواست خودش و تایید «کاپیتان» به ماه میرود تا «مار» را با شمشیرش بکشد. حالا نوبت «کاپیتان» است که به این سفر برود. او هم کلاهش را گذاشته، پشت پنجره ایستاده و آمادهی این سفر است. دیدیم که بچهها در سفینه شیشههای دارو برای درمان همهچیز دارند و میخواهند مطمئن شوند آنجا، روی ماه دیگر سلامت خواهند بود.
پناه الوانی
بهتر از نیل آرمسترانگ
با اولین تماشای فیلم، به سرعت یاد فیلم کوتاه هلیوم، ساخته موفق آندرس والتر می افتیم. حتی اگر با خوشبینی بسیار، وجود این احتمال را بپذیریم که سازنده بهتر از نیل آرمسترانگ، ممکن است فیلم هلیوم را ندیده باشد، با توجه به شباهت بسیار در ایده داستان و فضای هر دو فیلم، بد نیست از منطق قیاسی در بررسی این فیلم استفاده کنیم. هلیوم درباره سرایه دار بیمارستانی است که از تصوراتش استفاده می کند تا سرزمینی خیالی به نام هلیوم را برای کودکی بیمار ترسیم کند، تا او به زندگی امیدوار شود. اما چرا هلیوم موفق می شود و بهتر از نیل آرمسترانگ در درگیر کردن مخاطبش شکست میخورد؟ جواب مثل همیشه در روایت است، چراکه اگر روایت به شکلی ارگانیک عمل کند، حتی با یک کارگردانی نه چندان خوب، درگیری مخاطب مسئلهای حتمی است. ایده روایی بهتر از نیل آرمسترانگ، تماما بار یک چرخش روایی متکی است. یعنی پیشفرض بر این است که مخاطب با آگاه شدن از بیماری شخصیتها در سکانس بیمارستان، دچار درگیری حسی خواهد شد. برعکس در هلیوم، ما از ابتدای داستان، آگاهیم که با داستان خیالی سرایه دار طرفیم. استفاده از چرخش روایی الزاما ایراد نیست و حتی مسئله های رایج در سینمای کوتاه است اما این شکل از روایت ملزومات خاص خودش را دارد. چرخش روایی در سینمای کوتاه معموال در فیلمهای موقعیت- محور، با مدت زمان کمتر از ده دقیقه به کار می رود. در این فیلمها شخصیت ها برای ما پرداخته نمی شوند و اساسا همذات پنداری مخاطب مسئله روایت نیست. اتفاقی که در بهتر از نیل آرمسترانگ نمی افتد و روایت با نشان دادن بیماری و حتی مرگ شخصیتهای کودکش در سکانس بیمارستان، سعی دارد مخاطب را با آنها سمپات کند، اتفاقی که نتیجه عکس می دهد و روایت را دچار سانتیمانتالیسم میکند، یعنی حسی برنخاسته از داستان را به زور بر فیلم تحمیل می کند. برعکس در هلیوم، روایت اساسا با الگوی همذات پنداری جلو می رود و بدون استفاده از چرخش روایی و با پرداختی تدریجی و ارگانیک، ورود سرایه دار را به جهان کودکانه شخصیت نشان می دهد. به طور کلی باید گفت، بهتر از نیل آرمسترانگ، با بلاتکلیف بودنش در روایت، از درگیر کردن مخاطب و خلق لحظات عمیق برای او باز میماند.
فاطمه افتخاری نیا
آن بالا
فیلم با دوربینی (low angle) شروع می شود و از همان ابتدا جایگاه شخصیت قایم شده زیر در را برای ما معلوم می کند. تکان تکان خوردن های دوربین با نفس نفس زدن های شخصی که خودش را مخفی کرده هماهنگ شده و احساس ترس را بیشتر نشان می دهد. بازی بازیگران قابل توجه و فکر شده به نظر می رسد. زبان بدن هرکدام از آن ها در صحنه های ابتدایی، حس آن ها به وضعیتی که در آن قرار گرفته اند را به خوبی نشان می دهد. دختری که دست به سینه شده و پسری که دستانش را به هم قفل کرده و گویی جلو خودش را میگیرد، که به شخص روبه رویش حمله نکند. در طراحی صحنه و لباس ترس، سردی و بی روحی با رنگ و فضا به خوبی قابلیت انتقال پیدا کرده و صداهای پچ پچ های بازیگر و چکه ی لوله ی آب وضعیت را تا حد زیادی به روایت نزدیک میکند. اما به شرطی که قصه ای برای تعریف کردن داشته باشیم. در واقع روایت در جایی که باید ادامه پیدا نمی کند و بیشتر از اینکه روایت ما در بستر رئال اتفاق بیفتد در خواب عطا اتفاق افتاده. روایتی که روند صعودی خود را طی میکند اما با سقوطی غیر قابل قبول تا حد زیادی افت میکند. روند داستان گیج کننده است و حرفی برای گفتن ندارد. به عبارتی حرفی که ابتدا شروع کرده را ناتمام رها میکند. فراموش نشود کنتراست و ترکیب بندی فضا در خدمت قصه هستند و دوربین مشاهده گر شاید استعاره ی جالبی باشد.اما با همه این ها گیج کننده بودن روایت و پایان بندی نامناسب و ناتمام آن تا حد زیادی به فیلم ضربه می زند.
آرامگاه
داستان رویداد تلخی دارد. دانستن محدودیت و سختی هایی که یک مادر برای انجام دادن کارهای مربوط به فرزندش از ثبت نام مدرسه تا به خاک سپردن (در نبود پدر) متحمل می شود. درست است که اتفاق تازه ای نیست، اما چیزی از ترسناک بودن ماجرا و حساس بودن آن کم نمی کند. فیلم با تصویر زنی که به فرزند مرده اش نگاه می کند شروع می شود و تا حدودی ما را با قصه آشنا می کند. اگر با جمله ی (فیلمبرداری در خدمت روایت قصه است) بخواهیم بحث را شروع کنیم حق مطلب ادا نشده است. بار قصه گویی داستان بیشتر از اینکه بر دوش دیالوگ ها باشد بر عهده ی فیلم بردار است داستانی که ما دنبال می کنیم توسط قاب های مختلفی که فیلم برداری شده ادامه پیدا می کند. پلان ها و قاب های بسیار زیبایی که در سراسر فیلم شبیه آلبومی قصه گو به دنبال هم آماده اند بیشترین نقش را در بازگویی داستان دارند. نور خجلات زده و شرمگین هر کدام از این قاب های تاریکی، وضعیتی که زن در آن گرفتار شده را به خوبی نمایش داده و گمان عمدی بودن آن را قوی تر می کند. به چند مورد از این قاب ها اشاره ی کوتاهی می کنم؛
در صحنه ی ابتدایی فیلم، بعد از اینکه مادر فرزندش را روی دوش می گذارد تا او را به سردخانه ببرد فضایی که از آن عبور می کند ریتم تکرار شونده ای دارد که حس طولانی شدن راه را به خوبی القا کرده است. در ادامه یکی دیگر از المان هایی که زاویه ی دوربین اصرار بر فیلم برداری آن داشته، باریست که بر دوش این مادر قرار گرفته و رنج آن را بیرونی ساخته است. صحبت هایم را با این موضوع به پایان می رسانم که داستان در بستر فرم روایت می شود اما قاب بندی های فیلم هرچند زیبا بخاطر پایندی به ساختار تقارن بوده، آیا همچنان به خوبی وضعیت آشفته زن را نشان داده اند؟ چرا که ما دوربینی قصه گو داریم ولیکن این تمهید برای درست کردن یک فیلم بنظر کافی می آید؟
زهرا مردی پور
بهتر از نیل آرمسترانگ
به پرواز درآمدن دو دمپایی و آهنگی آرام در پس زمینه اولین نمایی است که به ما نشان داده میشود و پس از آن وارد سفینهای کودکانه شدن، به همراه چهار کودک درگیر ماجرای سفری به سرزمین سرخ میشویم. در این سفر خواه ناخواه متوجه صحنهپردازی پرجزئیات فیلم می باشیم؛ از انتخاب رنگهای مختلف برای المانهای مختص هر شخصیت گرفته تا جزئیات در نظر گرفته شده در طراحی کارتهایی که آنها به گردن آویختهاند. ناگفته نماند که این محیط ساخته شده در کنار یک نورپردازی ویژه توانسته به خوبی فضایی فانتزی و کودکانه از یک سفینه فضایی برای مخاطب بسازد و در تمام این مدت نوع فیلمبرداری و حرکت دوربین در تلاش است تا حرکات سفینه و هیجان موجود بین این کودکان را تداعی کند.
با وجود سپری شدن بخش عمدهای از فیلم در این سفینه دوستداشتنی، مسئله اصلی فیلم زمانی واضح میشود که از فضای تخیلی و فانتزی خارج شده و وارد اتاق کودکان سرطانی در یک بیمارستان میشویم. آنجاست که درمییابیم تمام این داستان و ماجرای سفر به آسمان، تلاش کودکانهای بوده برای توضیح و درک مرگ و سفر بیبازگشتی که گویی در انتظار آنها است.
شب توتم
فیلمی که شاید در نگاه اول دیدنش خیلی خوشایند و دوست داشتنی نباشد اما در پس نماهایی تاریک با تمی قهوهای و نورپردازی ویژه و شاید تا حدی نمایشی، مجموعه ایست از سمبلها و استعارهها که مخاطب را مجاب میکند برای رمزگشایی از این نمادها به تماشای آن ادامه دهد. فیلم با حرکت رو به جلوی دوربین در ارتفاعی نزدیک به زمین آغاز میشود که به نظر میرسد تلاش شده تا تداعی کننده زاویه دید یک خرگوش باشد و صدای زنی که شروع به روایت داستان میکند. مخاطب برخلاف همیشه این بار وارد جریانی برعکس میشود و از همان ابتدا با روایت زن از پایان مطلع میگردد. پایانی مرموز که در آن از قربانی شدن خویش در یک حلقه سخن میگوید. حلقهای که در جای جای فیلم به بیننده یادآوری میشود. در جایی تنها با شنیده شدن صدای افتادن حلقه بر زمین و در جایی دیگر با کشیدن حلقهای خونآلود بر کف دست پرستار. او تا آخرین لحظات در تلاش است تا مغلوب شدنش در این چرخه را به تعویق بیندازد که البته موفقیتی عایدش نمیشود و در آخر او نیز در این حلقه قربانی میگردد.
محمد کابلی
بهتر از نیل آرمسترانگ
فیلم با صدای راوی آغاز میگردد که سفر چهار کودک را به ماه توضیح میدهد. به محض شروع شدن تصاویر، با دنیای فانتزی ذهنی این چهار کودک روبرو میشویم، اما همراه شدن این تصاویر ذهنی با کاراکتر ها، به سرعت جرقهی ذهنی بودن این دنیا در نظر مخاطب ایجاد میشود. پس بیننده ناخودآگاه منتظر بازگشت این کودکان به دنیای واقعی پیرامونشان مینشیند. اما فیلم در پاسخ به این نیاز مخاطب ناتوان میماند. علیرغم شروع خوب و میانهی نسبتا خوب، وقتی به دنیای واقعی کودکان میرسیم، فیلم با شیبی تند مسیر سرازیری را طی میکند و قطعا این مسیر، بیراههای است که از فیلمنامه سرچشمه میگیرد. همین اشکالات تجربهی «بهتر از نیل آرمسترانگ» را به تجربهای از لحاظ سینمایی ناقص بدل میکند.